شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

منوتو گپ

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

امروز برای تو نوشتم ...

می نویسم از آبی دیروزو خاکستری امروزو بی رنگی فردا ...

بیا با هم به عقب برگردیم .به روزهایی که با دستهای کوچکم کودکانه محبتت را نقاشی می

کردم به شبهایی که غریبانه در نگاهت محو میشدم و صبح را با طنین قدمهایت که آهسته به

دیدنم می آمدی دیده ای دوباره باز می کردم . به لحظه هایی که در کوچه پس کوجه های

بارانی با یاد تو قدم می زدم وردپاهایم سنگ فرش خیابان را نوازش می کرد .

آری دیروز آبی بود...

اما میگویند باید گذشت

پس پس بیا از دیروز بگذریم وسری به امروز بزنیم .امروزی که به اندازه ی تمام در به دریهایم از

تو دور شدم . امروزی که زلالی اشکهایم را به کتابچه عالم سپردم و ثانیه هایم را لبریز از بی

تو بودن کردم .ومی بینم که حتی ردپاهایم نیز خاطره می شوند .و من می فهمم رنگ

خاکستری امروز را ...



اما ای کاش مداد رنگی بودم و دفتر روزگارم را خط خطی می کردم و تو

را از نو مینوشتم . ای کاش اشکی بودم و می توانستم تورا در پیش چشمانم زنده نگه دارم.

ای کاش ...

نمی دانم با کدامین واژه ها فردا را تداعی کنم .نمی دانم کی وکجا در این هجوم بیرحمانه تو

را گم کرده ام واکنون نمی دانم چگونه باور کنم با تو بودن را در حالی که از تو دورم.

پس یبا و دستهایم رابگیر و نگاهت را به من بسپارو صدایم کن .من خوب میدانم نگاه تو مرهم

دستهای ملتمسم وصدایت نوید بخش نفسهای خسته ام خواهد بود .

ای آفتاب آدینه ٬ مژده آمدنت از ازلی ترین روز به گوش میرسد و من میشنوم و تو می آیی

ومن وقت آمدنت از بی پناهی رها میشوم و دیروز و امروزو فردا را با رنگ تو نقاشی میکمنم و

شانه به شانه باران به استقبالت می آیم .پس بیا ای تکیه گاه وپناه بی پناهی هایم .

هر زمان می آیی مقدمت گلباران ...

دوستم داشته باش ....


خدایا٬ اگر خوابم بیدارم کن و اگر خزانم بهار م کن .اگر در هزار توی شب گم شده ام ٬جاده

صبح را نشانم بده و اگر از تو دور مانده ام در نزدیکی دستان گرم خود مکانم بده!

خدایا ٬ از عقربه های ساعت گله دارم که زمان را با خود بردند و مرا میان زمین و آسمان

بلاتکلیف گذاشتند.از روزگار گله دارم که هرگز دست مرا به گرمی نفشرد وپیوسته مرا به

سایه ها سپرد .از خود گله دارم که هرگز پاهایم را به دوردستها نفرستادم وقلب فرسوده ام

را زیر باران تند بهاری نشستم.

خدایا٬ کاش حرف عاشقانه ای بودم و دهان به دهان می گشتم.کاش شاخه ای سرسبز بودم

و پرنده های فقیر بر شانه ام می نشستند.کاش نرده ای بودم و مسافران خسته به من تکیه

می دادند .کاش پشت پرده شب پنهان نمی شدم .کاش اینچنین و آنچنان نمی شدم .کاش

وقتی باران می بارید به خیابان می رفتم تا ناخنهام شکوفه بدهند .

خدایا٬ این پوست را که تو را دوست دارد ٬چگونه از خود جدا کنم ؟ اشکهایم را که تو در قطره

قطره آن پیدایی٬چگونه در دستمالی کهنه بپیچم ودر صندوق بگذارم ؟غمهای مقدسم را که

اصل و نسب آنها به تو می رسد ٬چگونه از یاد ببرم؟

خدایا٬امروز که پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگان ندارم ٬امیدم به

توست .پس بی آنکه نامم را بپرسی ودفترهای دیروزم را ورق بزنی٬ دوستم داشته باش...!

ای تو چشمانت.....


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی،
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!

...

ابر خاکستری بی باران ،پوشانده
آسمان را یکسر!
ابر خاکستری ،بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس، سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما ...
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ،
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

...

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه!
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه !
بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را

سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم

...

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن،
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس،
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند

قصه ی شیرینی است ...
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست.

...

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت ،
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!

...

در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی

...

من در آیینه ،رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم...

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس!
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد ؟
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

...

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام ،داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
ز دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتم، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست ،
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای ، باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون، چه نشستها ، خاموشیها
با تو کنون ،چه فراموشیهاست..

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی...
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم ؟
ز کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن ،دون آویزد؟

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند...

عشــــق مــــن ...♥♥♥

عشق من ، قلبت را فشرده ام در آغوشم

میرویم تا اوج احساس عشق ، تا برسیم به جایی که نبینیم هیچ غمی را در سرنوشت

تا برسیم به جایی که من باشم و تمام وجودت ، بیخیال همه چیز، باز کن برایم آغوشت

عشق من تو را در میان خویش گرفته ام ، من که از آغازش هم عاشق تو بوده ام ،

من که در تمام سختی ها در کنارت بوده ام ،

تو چقدر خوبی که تا اینجا هم از دلت راضی بوده ام… .

شب میشود و دلتنگی هایم بیشتر ، چرا نمی رسد فردا ، چند قطره اشک هم بیشتر….

فردا برسد و باز تو بیایی ، من تو را ببینم و تو با عشق کنارم بمانی …

عشق زیبای تو ، من عاشقم، تمام احساستم به حساب قلب تو

خوب هوای قلبم را داری ، همین را میخواستم از خدا ،

تو چه احساس زیبایی داری ، همین است که همیشه شادم ،

همین است که همیشه با آرامش شبها را میخوابم….

عشق تو اینجاست در قلبم ، قلبی که درگیر است با یادت ،

خودت هم میدانی خیلی وقت است که میخواهمت

عشق من ، سرت را بگذار بر روی شانه هایم ، بگذار سکوت باشد بینمان تا بشنوم صدای نفسهایت،

تا برسم به جایی که در بر بگیرم تمام احساسات زیبایت را…

احساسی از تو ، که با آن به اینجا رسیده ام ،

که من هم مثل تو با احساس شدم و در ساحل دلت امواج مهربانت را در میان گرفته ام

با تو همیشه در اوج عشق به سر میبرم ، با تو هر جا که بخواهی میروم ،

با تو عاشقم و همیشه به قلبت عشق میدهم …

عشق میدهم تا عاشقانه بمانیم ،

تا هر جا رفتیم در آغوش هم ، این شعر را برای هم عاشقانه بخوانیم…

-----------------------------------



این متن توسط "شب بارانی" گذاشته شده بود. خیلی به دلم نشست و حیفم اومد که اینجا ننویسمش.


بامن بمان

* این متن فوق العاده توی قسمت کامنت ها* توسط فاطیما نوشته شده بود:


خــوب ِ مــن ،

همین جا درون شعرهایم بمان

تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها

مــرا با خود نبرد

به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛

مـن اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها

شعرِ مـن بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان

تا تکـرارِ غــریبانه یِ جدایی را شکست دهیم

تو که نباشی ......

دنیا چتر هم که بالای سرم باشد ...

تا تو پیشم نباشی ...

گونه هایم بارانیست ....


هوایم باش

پرسه زدن در خیالت زیباترین نیاز من است ....

هوایم باش !

تا نفسم نگیرد .....



.............................

- در آغوشم که میگیری آنقدر آرام میشوم که فراموش میکنم باید نفس بکشم ...

- روبرویم روی صندلی بشین ... نگاهم کن ! مدل ترانه هایم باش ...

- کمی دورتر بایست ... لطفا ! دیوانه تر از آنم که بی هوا در آغوشت نگیرم ...

- چه حس خوبیه یکی رو داشته باشی حتی وقتی که سرش شلوغه یهو برگرده و

بهت بگه : محض اطلاع حواسم بهت هستا ااااا

- تمام خنده هایم را نذر کرده ام تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا عطر

دستهایت دلتنگی هایم را به باد می سپارد ...

- کوتاه میگم دوست دارم ... ولی از دوست داشتنم کوتاه نمیام ...

- تنهایم نگذار بر روی زمینی که خاکشبوی دلشوره دارد !!!

رویای با تو بودن ........



*در کوچه تنها قدم میزنم اخرش را نمیدانم بن بست است یا نه اما همچنان میروم دستان سردم را حس

نمیکنم ارام ارام با تو نبودن را در کنارم به پریشانی میکشم او همچنان با من هم قدم است دستانم را

میگیرد و کنار گوشم زمزمه میکند اشکال ندارد درست میشود.

به چهره ام خیره مانده عجب شبیه تو است این بی تو بودن ، اشکانم را مثل تو پاک میکند ولی

نمیدانم چرا قبل از رسیدن دستانش به گونه هایم اشکهایم خشک میشود.

مرا از راه رفتن منع میکند در اغوشم میکشد و بوسه ای بر لبانم میزند یاد تو برای زنده

میکند.همانجا که تو با چشمانت عاشق شدن را به من خبر دادی.او نیز پس از بوسه لفظ عاشق شدم

را برایم خواند نمیدانم جادوی لبانم است یا وسوسه ی اغوش که اینگونه جذب میکند.

دستانم را محکم فشار میدهد و با چشمان خیره به من میگوید تا ابد با تو خواهم ماند.*





*دفتری است برای از تو نوشتن،

قلبی که اندوهم را بفهمد

و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد

اینجا و تمام آنچه با من است

بوی خوش تو می دهد

لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند

و من، از عطر سرشار حضورت، مستم

با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را

و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم.
من هنوز منتظرم...*

گـــــــــــــــــــــاه..........

گاهـــــــی سکوت کـــن ماننـــــــدخورشیــــــــــــد

گاهــــــی لبخـــند بــــزن مثــــل مــــــــــــــــاه

گاهــــــی ســــرت را رو بــه آســـمان کـن و چشم هایـــت را ببند

گـــــــــــاه بگـــــــــــو حــــــرف هایـــــی را کـــه بــــرای نگفــتتن داری

گـــــــــــاه بــــه دل یــــک دوست بفرست احساساتــــــی را که در هیچستـــــــــان قلبت به

فرامــوشــــــــی سپرده ای

گـــــــــــاه دوســـــت بــــــدار آنــــــان را کــه "روزگاری" دوسـت داشته ای

گـــــــــــاه ببار بر درختــــــــــی که سرسبزش پنداشتــــتته ای و بـــــــــی نیاز به بــــارانت

گــــــــــــاه فراموش نــــــکن دوستانــــــــی را کــه "دیگر" دوست نیستند

گـــــــــــاه تنها شو بــه تنهایـــــــــی نور

گـــــــــــاه فریاد کن از پس دیـــوارهای ساختگــــــــی ذهنت

گــــــــــاه به محبت بگیـــــــــــر دست دوست و بازوی دوستــــــداری را

گــــــــــاه بگذر از چیزهایـــــــی که بسیار دوستشان داری کــه اوج هر دوست داشتنــــــــی گـــــــذر

است

گــــــــــاه رها کن قلمت را در جریان بـــــــی امان احساس

گــــــــــاه پــــــرواز کن بـا بــال های خیالت

گــــــــــاه زلال باش

گــــــــــاه با شکوه باش مثــــل نیلوفر

گــــــــــاه زیبا باش مانند "خودت"

گاهــــــی اشک بریز برای آنانــــکه "نمـــــی فهمند" تنهایــــــی


12