ای تو چشمانت.....
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی،
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!
...
ابر خاکستری بی باران ،پوشانده
آسمان را یکسر!
ابر خاکستری ،بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس، سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما ...
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ،
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
...
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه!
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه !
بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
...
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن،
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس،
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
قصه ی شیرینی است ...
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست.
...
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت ،
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!
...
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
...
من در آیینه ،رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم...
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس!
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد ؟
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
...
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام ،داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
ز دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتم، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست ،
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای ، باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون، چه نشستها ، خاموشیها
با تو کنون ،چه فراموشیهاست..
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی...
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم ؟
ز کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن ،دون آویزد؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند...
[ بازدید : 98 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]